آرزوی بزرگ

همه در صف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند.بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند و بعضی ها هم آرزوهای خیلی کوچک و پست!

نوبت به او رسید.از او پرسیدند:چه آرزویی داری؟

گفت:می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم،بی آنکه مدعی دانستن(دانایی)باشم.

پذیرفته شد.گفتند :چشمانت را ببند.پشمانش را بست.

هنگامی که دوباره چشمانش را باز کرد،دید به شکل درختی در جنگلی بزرگ درآمده است.با خود اندیشید:حتما اشتباهی شده،من که این را نخواسته بودم.

سال ها گذشت.روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد.باز اندیشید:عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم.

با فریادی غمبار سقوط کرد.نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش؟با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد،بیدار شد.

تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.

لذت های ارزان(2)

-باران رحمت خدا همیشه می بارد،ما کاسه های خود را برعکس گرفته ایم!

-از خدا بخواهیم آنچه را که شایسته ماست،به ما بدهد،نه آنچه را که آرزو داریم.زیرا گاهی آرزوهای ما کوچک است و شایستگی های ما،بسیار.

-همیشه از خوبی های آدم ها برای خود دیواری بسازیم و هروقت در حق ما بدی کردند،فقط یک آجر از دیوار برداریم.بی انصافی است اگر دیوار را خراب کنیم.

-در مقابل مشکلات زندگی خم به ابرو نیاوریم.کارگردان همیشه سخت ترین نقش ها را به بهترین بازیگران می دهد.

-خاک و کود لازم است تا گل بروید،اما گل نه خاک است و نه کود!

-هیچ کس نمی تواند به عقب برگردد و از نو شروع کند،اما همه می توانند از همین حالا شروع کنند.

-تولد و مرگ اجتناب ناپذیرند،فاصله این دو را زندگی کنیم.

-دیگران را ببخش.نه فقط برای اینکه آنها لایق بخششند،بلکه به این خاطر که شما،لایق آرامشید.

-به جزییات دقت کنیم،زیبایی بی کرانی در جزییات است.

-تغییرات کوچک ایجاد کنیم.همین تغییرات کوچک زندگی را شیرین تر ورنگی تر و زیباتر می کند.

-خوشبختی یعنی منتظر شادی های بزرگ نماندن و کیف کردن از همه چیزهای کوچک زندگی

-ما سه چیز را در دوران کودکی جا گذاشته ایم:شادمانی بی دلیل،دوست داشتن بی دریغ و کنجکاوی بی انتها

شادی

طفلی به نام شادی

دیری است،گمشده است

با چشمهای براق روشن

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما:

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر

آرزو

از ویکتور هوگو

قبل از هر چیز برایت آرزو می کنم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد،

و پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی،

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید …

اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از نا امیدی زندگی کنی،

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناسازگار …

برخی نادوست و برخی دوستدار …

که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی …

نه کم و نه زیاد … درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد …

تا که زیاده به خود غره نشوی

و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیر ضروری …

تا در لحظات سخت،

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی،

نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند …

چون این کار ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند …

و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوارم اگر جوان هستی،

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی …

و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی،

و اگر پیری، تسلیم نا امیدی نشوی …

چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است

بگذاریم در ما جریان یابد.

امیدوارم سگی را نوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک سهره گوش کنی، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد …

چرا که به این طریق، احساس زیبایی خواهی یافت …

به رایگان …

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی …

هر چند خرد بوده باشد …

و با روییدنش همراه شوی،

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی …

و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :

« این مال من است »

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی …

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی،

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان،

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید …

اگر همه ی اینها که گفتم برایت فراهم شد،

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم …

روایت سی و نهم

شیخ ما می گوید:

هرجا که می رفت،بهشت هم دنبال او می رفت.اما او می گذشت و اعتنایی نمی کرد.

بهشت به خدا می گفت:خدایاببین دیگران همه در آرزوی منند و من در آرزوی جوانمرد.

گذارش به هر جا می افتاد،دوزخ از آن حوالی می گریخت.

دوزخ می گفت:خدایا،ببین همه از من می ترسند و من از جوانمرد.

**********

خدا بهشت را در دست راست او گذاشت و دوزخ را در دست چپش. اما جوانمرد هردو را به خدا بازگرداند و گفت:خدایا،نه به این امید دارم و نه از آن بیم.امیدم تنها به توست و بیمم تنها از تو.

بودنت بهشت است و نبودنت جهنم.

**********

پس خدا دستش را گرفت و از روی بهشت و از روی جهنم،او را جهاند و گفت:

ای جوانمرد،آنسوتر از بهشت و جهنم نیز جایی است که تنها خدا از آن باخبر است و آنان که سر عبور از بهشت و جهنم را دارند.

آرزوها

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا…

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به…

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا …….

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!

معجزه عشق(4)

مادر 26 ساله به پسرک کوچکش که داشت بر اثر بیماری سرطان خون به پایان عمر خود نزدیک می شد،خیره نگاه می کرد.اندوه جانکاهی دلش را به آتش کشیده بود،با این همه تصمیم عجیبی گرفت و می خواست هرطور شده آن را اجرا کند.او هم مانند هر مادر دیگری دوست داشت پسرش بزرگ شود و به آرزوهایش برسد،اما دیگر چنین چیزی ممکن نبود.

سرطان خون،همه آرزوهای او را برباد داده بود،با این همه مادر هنوز هم می خواست پسرش را به آرزوهایش برساند.دست پسرش را گرفت و پرسید:باپسی!هیچوقت فکر کردی بزرگ که بشوی،می خواهی چکاره بشوی؟

کودک جواب داد:آرزو دارم مامور آتش نشانی بشوم.

مادر لبخندی زد و گفت:بگذار ببینم میشود آرزوی تو را برآورده کرد؟دیروقت بود که مادر خود را به آتش نشانی محلی در فونیکس آریزونا رساند و در آنجا با مامور آتش نشانی یعنی”باب”که قلبی به عظمت دریا داشت،ملاقات کرد و از آخرین آرزوی پسرش با او حرف زد و پرسید که:آیا امکان دارد پسر شش ساله اش را سوار ماشین آتش نشانی بکند و با او دوری بزند.

باب آتش نشان گفت:می شود کار بهتری کرد.ساعت هفت صبح چهارشنبه،پسرتان را آماده کنید.ما می توانیم یک روز تمام به عنوان آتش نشان افتخاری از او استفاده کنیم.او می تواند آن روز به ایستگاه ما بیاید،با ما صبحانه و نهار بخورد و در همه ماموریتها همراهمان باشد.او را به ما بدهید،می توانیم برایش یونیفرم آتش نشانی،کلاه واقعی و نه اسباب بازی،علامت اداره آتش نشانی فونیکس بر روی آنها و گالش های پلاستیکی را برایش آماده کنیم.

سه روز بعد باب باپسی را از بیمارستان تحویل گرفت،لباس های آتش نشانی را تنش کرد و او را از بیمارستان به اتاق انتظار اداره آتش نشانی و تا نردبان مخصوص ایستگاه همراهی کرد.

باپسی پشت فرمان ماشین آتش نشانی نشست و آماده انجام ماموریت شد.حالا او داشت بهشت را سیر می کرد.آن روز سه بار به ایستگاه فونیکس تلفن زده شد و باپسی در هر سه ماموریت شرکت کرد.او سوار بالابرها و حتی ماشین رییس آتش نشانی هم شد.همینطور او را به اتاق ضبط ویدئویی اخبار محلی هم بردند.

باپسی که به آرزویش رسیده و دنیایی عشق و توجه از مردان رویایی خود ،دریافت کرده بود،چنان امیدوار و خوشحال شد که توانست سه ماه بیشتر از آنچه پزشکان پیش بینی کرده بودند به زندگی ادامه دهد.یک شب علائم حیاتی او به طرز مرگباری کاهش پیدا کرد و سرپرستار بیمارستان که اعتقاد داشت هیچکس نباید در تنهایی بمیرد،از اعضای خانواده او خواست به بیمارستان بیایند.بعد به یاد روزی افتاد که باپسی آتش نشان شده بود،آنوقت به رییس آتش نشانی تلفن کرد و از او خواست اگر امکان دارد مردی را با لباس آتش نشانی به بیمارستان بفرستد تا در زمان احتضار،کنار باپسی باشد.

رییس آتش نشانی جواب داد:ما می توانیم کاری بهتر از این انجام دهیم.ما در عرض پنج دقیقه آنجا خواهیم بود.

حدود پنج دقیقه بعد ماموران آتش نشانی از نردبانی که به پنجره اتاق باپسی گذاشته بودند،بالا آمدند.14 مامور مرد و 2 مامور زن!آنها باپسی را در آغوش کشیدند،او را بوسیدند و به او گفتند که چقدر دوستش دارند.

باپس آخرین نفس هایش را به زحمت از سینه بیرون داد و از رییس آتش نشانی پرسید:حالا……من…….واقعا…….یک آتش نشان…….هستم؟

رییس گفت:بله باپسی!تو قطعا یک آتش نشان هستی.

باپسی لبخندی شیرینی زد و برای آخرین بار چشمهایش رابست.