از حافظ

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بی‌غش دارم
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

حافظ 1

عصر ایران؛ مهرداد خدیر- بیستم مهر ماه به عنوان روز بزرگ‌داشت حافظ نام‌گذاری شده است. خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی برای ایرانیان فراتر از یک شاعر و سخن‌شناس ارج و مقام دارد و طی بیش از 600 سالی که از درگذشت جسمانی او می‌گذرد نه تنها از شهرت و محبوبیت او کاسته نشده بلکه این ادعا گزاف نیست که در این 644 سال انگار همواره زنده بوده است.
کدام ایرانی است که با حافظ دم‌خور نباشد و سخن او را شیرین نداند و از او مدد نخواسته و با تفالی هم که شده لختی آرام نگرفته باشد؟
داریوش شایگان در کتاب 5 اقلیم حضور می‌نویسد: 5 شاعر بزرگ ایران، همچنان در تمام شئون زندگی ایرانیان حضور دارند و از فردوسی، خیام، مولانا، سعدی و حافظ نام می‌برد و به همین خاطر این 5 نام را همواره حاضر و نه تنها شاعر دانسته و درباره اقلیم حضور آنان نوشته است.
اغراق نیست اگر بگوییم در میان این 5 نفر هم حضور حافظ پر‌رنگ‌تر است و بی‌سبب نیست که از او با عنوان « لسان الغیب» یاد می‌شود.

سال نو مبارکی حافظ!

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند

از حافظ

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

روزگارم

روزگارم بد نیست، غم کم میخورم

کم که نه هر روز، کم کم میخورم

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار، دستم تنگ بود

گر نرفتم، هر دو پایم خسته بود

شیشه گر افتاد، دستم بسته بود

چند روز یست که حالم بد نیست

حال ما از این و آن پرسیدنیست

گاه من بر زمین زل میزنم،
گاه بر حافظ تفعل میزنم

حافظ فرزانه دل، فالم گرفت
یک غزل آمدولی حالم گرفت

مازیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ماپنداشتیم

از لسان الغیب

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

دعای سال نو!

کاش در دهکده عشق فراوانی بود!
توی بازار صداقت کمی ارزانی بود!
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم!
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود!
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب!
روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود!
کاش دریا کمی از درد خودش کم میکرد!
قرض میداد به ما هر چه پریشانی بود!
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم!
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود!
مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست!
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود!
چقدر شعر نوشتیم برای باران!
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود!
کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها!
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود!
کاش دلها پر از افسانه ی نیما می شد!
و به یادش همه شب ماه چراغانی بود!
کاش اسم همه دخترکان اینجا!
نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود!
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر!
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود!
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها!
غرق هر چه که میخواهی و می دانی بود!
دل اگر رفت شبی کاش دعائی بکنیم!
راز این شعر همین مصرع پایانی بود!
((مریم حیدرزاده))