چه غریب ماندی ای دل

چه غریب ماندی ای دل‌! نه غمی‌، نه غمگساری
نه به انتظار یاری‌، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای‌ست باری
دل من‌! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که:چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من‌؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده‌واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی‌پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

از سهراب…..

صبح امروز کسی گفت به من
تو چقدر تنهایی
گفتمش در پاسخ
تو چقدر حساسی
تن من گر تنهاست
دل من با دلهاست
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند
و دعاشان گویم
یادشان در دل من
قلبشان منزل من
صافی آب،مرا یاد تو انداخت رفیق
تو دلت سبز و لبت سرخ
چراغت روشن
چرخ روزیت همیشه چرخان
نفست داغ
تنت گرم
دعایت با من!

سهراب سپهری

کجا خوشه؟!

از قدیم گفته اند که:
کجا خوشه؟ اونجا که دل خوشه.
حالا می دونی کجا آرامش هست؟ اونجا که دل آرومه!
دل چطوری به آرامش میرسه؟
واقعیت اینه که زندگی بیشترش غم و اضطرابه و مدت خیلی کمش شادی و نشاط،این موضوع برای همه به یقین به همین شکله.
پس نمی شه از اضطراب و غم و استرس و غصه فرار کرد،اما می شود آنها را قابل تحمل کنی و تاثیر اونها رو روی روحت و جسمت به حداقل برسونی و اصلا از بین ببری.
با پناه بردن به “عرفان”
این تمام و تنها هنر عرفاست.اونها “تلخی” را به یک “تلخی شیرین” تبدیل می کنند و به این ترتیب به گوهر”آرام دل” دست پیدا می کنند.
ای عزیز اراده کن و پای در راه نه،قدم اول را برای پیمودن “هفت شهر عشق” بردار و وجودت را به خدای عارفان بسپار.
گرعارفی درراه عشق،آگه شدی ازسختی اش
با من بیا با پای دل ، تا آخر این مثنوی

امید به کرم او

یک دست بردل و دستی بر آسمان
یعنی که دل، فدای آستان او کنم
من غرقه در گناه، او چشمه کرم
باید که توبه به درگاه او کنم
تا زنده ام همین آش و کاسه است
پس با چه رو قصد سرای او کنم؟
من در سراب گناهان فتاده ام
تنها مگر امید به امداد او کنم
نومید نباید ز لطف خدا شوم
باید که چاره و درمان ز او کنم

خانه دوست کجاست؟

خانه دوست کجاست؟

می نویسند: در دل

من به خود می گویم

پس چرا در دل من یاری نیست؟

گشته ام کنج و کنارش و نبینم گنجی

اثری وخبری و رد پایی هم نیست

نکند با دل خود در دنیا

کلبه از رنگ و ریا ساخته ام

نکند جای عزیز خود را

به حریف دغلی باخته ام

نکند رفته و من در خوابم

نکند با صنمی جای دگر تاخته ام

دل من سرد و ز گرمی خالی است

من به غاری که تهی است از همه چیز، مانده ام

سالهاست کس نکند سر در غار

تا مدد خواهم و پرسم از او

خانه دوست کجاست؟

عاشقانه ها 44

ای عشق

 

دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی

در دیده تویی وگرنه می دوختمی

دل منزل توست ورنه روزی صدبار

در پیش تو چون سپند می سوختمی

ابوسعیدابوالخیر

رباعی

خواستم با تو بگویم که چه در دل دارم

چون نگه چشم تو کردم همه از یادم رفت

خواستم درد دل عاشق و دیوانه خود

بازگویم،چو رسیدی غم عالم همه رفت