روزگارم

روزگارم بد نیست، غم کم میخورم

کم که نه هر روز، کم کم میخورم

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار، دستم تنگ بود

گر نرفتم، هر دو پایم خسته بود

شیشه گر افتاد، دستم بسته بود

چند روز یست که حالم بد نیست

حال ما از این و آن پرسیدنیست

گاه من بر زمین زل میزنم،
گاه بر حافظ تفعل میزنم

حافظ فرزانه دل، فالم گرفت
یک غزل آمدولی حالم گرفت

مازیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ماپنداشتیم

غم و شادی

غم روی تو به عالم ندهم
عیش نستانم و این غم ندهم
گر به جان درد پیاپی دهی ام
به مداوای دمادم ندهم
گر مرا در حرمت راه دهی
ره به نامحرم و محرم ندهم
داغی از دوست رسیده است به من
که به سرمایه مرهم ندهم
غمی از عشق به خاطر دارم
که به صد خاطر خرم ندهم

کجا خوشه؟!

از قدیم گفته اند که:
کجا خوشه؟ اونجا که دل خوشه.
حالا می دونی کجا آرامش هست؟ اونجا که دل آرومه!
دل چطوری به آرامش میرسه؟
واقعیت اینه که زندگی بیشترش غم و اضطرابه و مدت خیلی کمش شادی و نشاط،این موضوع برای همه به یقین به همین شکله.
پس نمی شه از اضطراب و غم و استرس و غصه فرار کرد،اما می شود آنها را قابل تحمل کنی و تاثیر اونها رو روی روحت و جسمت به حداقل برسونی و اصلا از بین ببری.
با پناه بردن به “عرفان”
این تمام و تنها هنر عرفاست.اونها “تلخی” را به یک “تلخی شیرین” تبدیل می کنند و به این ترتیب به گوهر”آرام دل” دست پیدا می کنند.
ای عزیز اراده کن و پای در راه نه،قدم اول را برای پیمودن “هفت شهر عشق” بردار و وجودت را به خدای عارفان بسپار.
گرعارفی درراه عشق،آگه شدی ازسختی اش
با من بیا با پای دل ، تا آخر این مثنوی

واگویه ها 59

مقصود ما از “جان” چیست؟
آنکه غم نانش را می خوریم تا زنده بماند؟
یا آنکه غم دیگران دارد و به دنبال آرامش جهانیان می گردد؟
جانم درد می کند

باز هم محصول مشترک!

در این مسیر عمر
این راه پرنشیب
کز اولین قدم
تنها،رها شدم
از بیم بیکسی
نومید و خسته دل
با غم یکی شدم
اینک کزین رفیق
بیزار و خسته ام
کس نیست بگویدم
غم را کجا برم؟
پیوسته با من است
ای همرهان من
خود را کجا برم؟
باید جدا شوم
از قید غصه ها
خود را بیفکنم
در دامن خدا
اما نمی شود
می آیدم به یاد
آن دست نوشته که
زیبا نوشته بود:
گویند خدا همیشه با ماست
ای غم،نکند خدای مایی؟