از ابوالحسن خرقانی

جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد…!!!
اول:مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!!!
او گفت؛ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد…!!!
دوم:مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود میرفت…
به او گفتم؛قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت؛من بلغزم باکی نیست…
به هوش باش تو نلغزی شیخ!!!که جماعتی از پی تو خواهند لغزید…
سوم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.
گفتم؛این روشنایی را از کجا آورده ای؟!
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و
گفت؛تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت!؟
چهارم:زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد!
گفتم؛اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!!!

گفت؛من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست،
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری ؟!!!

از نیما

فکر را پر بدهید
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
فکر باید بپرد
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند
فکر اگر پر بکشد
جای این توپ و تفنگ،این همه جنگ
سینه ها دشت محبت گردد
دستها مزرع گل های قشنگ
فکر اگر پر بکشد
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها
همه یک نقطه پایان تفکر داریم
نام آن هست”خدا”

چرا دروغ می گوییم 2

نوعی از دروغ ها را” دروغ مصلحت آمیز” می دانیم و در نتیجه خود را مجاز به بیان اینگونه دروغ ها می دانیم!
چندی پیش یکی از عزیزانم نامه درخواستی داشت که جهت دریافت دستور مطلوب مرا واسطه قرار داد.این کار را با کمال میل برایش انجام دادم وبه آن عزیز اطلاع دادم که کپی نامه دستور خورده را جهت پیگیری به پدر شما دادم.
بلافاصله از من خواست که در مورد یکی از بندهای درخواست نامه به پدرش بگویم که این بند، به خواسته من اضافه شده ،چون پدرش با آن بند مخالف بوده است!
مسلما انگیزه کسی که این امر را خواستار شده بود جلوگیری از دلخوری پدر و کم شدن محبت بین آنها بود.به این می گویند دروغ مصلحت آمیز و مسلما من و شما می توانیم تعداد زیادی از این مثالها که در زندگی خودمان و دیگران رخ داده و ما شاهد بودیم،بیاوریم.
این دروغ را زمانی می‌گوییم که می‌خواهیم کسی را ناراحت نکنیم مثلا ، وقتی کسی نظر ما را درباره ی لباس جدیدش یا مدل کوتاهی مو هایش می‌پرسد، شاید این مدل و این لباس به او نیاید اما برای اینکه او را ناراحت نکنیم از دروغ استفاده می‌کنیم چون مسلما هر کسی سلیقه خود را دارد و نباید سلیقه خود را به کسی تحمیل کنیم .
روانشناسان در علم روانشناسی این دروغ را “دروغ دفاعی” می نامند.آنها عقیده دارند که این دروغ را می گوییم که رابطه خود را با دیگران حفظ نماییم و این رابطه از بین نرود.

اما از این نکته مهم غافلیم که انجام این کار ولو با نیت خیر،ما را آهسته آهسته نسبت به بیان مطالب غلط دیگر یا جلوگیری از بیان حقایق بی تفاوت می نماید.شاید بخاطر همین موضوع است که بزرگان دین و جامعه توصیه می کنند که:همیشه حقیقت را بگو،حتی اگر به زیانت باشد.

هرچه……..

هرچه هدفت ارزشمند تر باشد،موفقیت تو بزرگتر خواهد بود
هرچه بیشتر تلاش کنی،بیشتر به دست می آوری و موفق تر و سربلندتر خواهی شد
هرچه راستگوتر باشی،به خدا نزدیک تر خواهی شد
هرچه بیشتر قدردان و شاکر باشی،زندگی ات زیباتر و آرامش تو بیشتر خواهی شد
هرچه غرور کمتری داشته باشی،دوستان بیشتری خواهی داشت
هرقدر ایمان به خداوند در تو قویتر باشد،آرامش بیشتری خواهی داشت
هرقدر از گذشته بیشتر درس بگیری و به حال و آینده با واقعیت بیشتری نگاه کنی،نتیجه بهتری خواهی گرفت
هرچه افکار مثبت تری داشته باشی،محبت دیگران را بیشتر جلب می کنی
عاشق باش و مهربان که تنها همین می ماند

بالاخره یک جایی میفهمی!

یک جایی می فهمی که هرچه کسی را بیشتر دوست داشته باشی،باید توقع خودت را از او کمتر کنی.زمانی می رسد که او به تو پشت خواهد کرد،آن موقع کمتر درد خواهی کشید.
یک جایی می فهمی که هرچه کسی بیشتر به تو محبت کند،تو باید بیشتر خودت را کنترل کنی.زمانی که ترکت کرد،کمتر درد خواهی کشید.
یک جایی می فهمی،هرچه مدح تو را بگویند و جلویت بیشتر راست و خم شوند،تو باید بیشتر متنفر شوی.روزی که رهایت کردند و دور نفر دیگری جمع شدند،تو به آنها خواهی خندید.
بگذار عمری از تو بگذرد،همه اینها را خواهی فهمید.

کوچه مردها 121

در تابستان همان سال که فراگرفتن زبان انگلیسی من شروع شد،اتفاق دیگری هم رخ داد.
در یکی از روزهایی که کلاس زبانم تمام شد و من از انجمن بیرون آمدم ه،با کمال تعجب پدرم را دیدم که با موتور سیکلتش منتظر من است.به من گفت که سوار شوم.باهم مسیر خیابان وصال شیرازی تا خیابان جمال زاده را در عرض چند دقیقه طی کردیم و جلوی ساختمان سه طبقه ای که روی آن نوشته بود”دبیرستان کیهان نو” توقف کردیم.
پدرم به من سفارش کرد که:برای دبیرستان تو می خواهیم ثبت نام کنیم.خیلی مودبانه به سوالاتی که می کنند،جواب بده.
داخل شدیم.اول از همه همان دوست پدرم را که به توصیه او و همراه پسرش به کلاس زبان رفتم و ثبت نام کردم دیدم و شناختم.پس اینجا هم فردی که باعث دور شدن من از دبیرستان محلمان می شد،او بود.دلم می خواست خرخره اش را بجوم!
به هر حال در دفتر دبیرستان غیر از او یک آقا و خانم دیگر هم بودند که بعدا فهمیدم مدیر مدرسه و خانمش بودند که این خانم نقش دفتردار دبیرستان را داشت.این مدرسه به اصطلاح آن وقتها”ملی”بود و باید هر سال برای تحصیل شهریه پرداخت می کردند و من متعجب بودم که پدرم چگونه پول شهریه اینجا را می خواهد بدهد ،در حالی که برای تحصیل در دبیرستان”جلوه”خیابان هاشمی هیچ پولی لازم نبود بدهیم،تازه همه بچه محل هایم هم آنجا بودند!
بگذریم.مدیر مدرسه مرا صدا کرد و در باره امتحانات نهایی دبستان سوال کرد که سخت بود یا نه؟
جواب دادم:نمیدونم سخت بود یا نه،چون من همه را جواب دادم.
مدیر مدرسه خندید و گفت:فکر می کنی بتونی جواب سوال های امتحان دبیرستان را هم بدی؟
گفتم:من که از الان نمی دونم اون سوال ها چیه و من جوابشو بلدم یا نه.
باز هم همه خندیدند و من رو مرخص کردند تا در آبدارخانه دبیرستان پیش سرایدار مدرسه یک چای بخورم.
بعدا فهمیدم که با همین چند سوال و البته دیدن کارنامه من ،مرا پذیرفتند و همچنین توافق کردند که پدرم هر سال آن دبیرستان را نقاشی کند و دستمزدش بعنوان شهریه من محسوب بشود.
هرگز نمی توانم محبت های او را جبران کنم.