دوباره می سازمت وطن

دوباره می‌سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش

خداجون سلام!

خدایا،مرا بخاطر همه مورچه هایی که کشته ام ببخش.
خدایا،ممنونم که یکی هستی!چینی ها عمرا بتوانند تقلبی ات را بسازند!
خدایا،کاش بیمارستان ها بخش کودکان سرطانی نداشت.
خدایا،توی”انا لله و انا الیه راجعون”، “الیه راجعون” یعنی پیش خودت،درست است؟ پیش خودت که جهنم نمی شود، می شود؟
خدایا،من اگر بسوزم،بوی گند می دهم! خود دانی، می خواهی بیندازی جهنم،بینداز!
خدایا،به یک نفر می گویند:یک دروغ بگو. می گوید:خدا نمی بخشد.
خدایا،من فقط یک” مسکن مهر” سراغ دارم. آن هم خانه توست!
خدایا،اشک هایم را با دست پاک می کنم،تا دستانم بوی تو بگیرد.

ادیسون و مادرش

ادیسون از مدرسه به خانه بازگشت، یادداشتی به مادرش داد و گفت: این را آموزگارم داد، گفت فقط مادرت بخواند.
مادر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود برای کودکش خواند: فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است، آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
سال ها گذشت، مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه ی خانه، خاطراتش را مرور می کرد. برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد. آن را درآورده و خواند. نوشته بود: کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت: توماس آلوا ادیسون، کودکِ کودنی بود که توسط یک مادر به نابغه ی قرن تبدیل شد.

مقالات 47

عشق 7

هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه قلبت رامعاینه کنند.دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را و ببینند بهاندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت پنجره و بهآسمان نگاه کنی. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛آن وقت صدایش کن؛به نام صدایش کن؛او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟!تو صریح و ساده و رک بگو.هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه. خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند.
شادمان باش. او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند که زنده بمانی. از او کمک بگیر.از او بخواه به تو نفس، پشمک، چرخ و فلک، قدم زدن، کوه، سنگ، دریا، شعر، درخت… تاب، بستنی، سجاده، اشک، حوض، شنا، راه، توپ، دوچرخه، دست، آلبالو، لبخند، دویدن و …عشق… بدهد.
او همیشه هست.در لحظات سخت ممکن است از شدت اضطراب و ترس فراموشش کنی و این بزرگترین خطاست،چون در این لحظات بیش از همیشه محتاج اویی.اما نگران نباش!اگر تو هم فراموشش کنی،او با توست و یاریت می کند.

با یاد تو مستم

سایه ای بیش نیستم در کوی تو اما
تا تو خورشید منی، از فیض توهستم
گر شوم اشکی و در چشم تو آویزم
غم ندارم گر که رخت از خاطرت بستم
شعر گویم همچو بلبل چون گلی بیند
در گلستان وجودت سرخوش و مستم
من زخود چیزی ندارم در کتاب خاطرو یادم
دفتری از خاطرات قهر و آشتی های تو، هستم
در میان شادی و غم راه می پویم به یاد تو
من اسیر لحظه های ناب وگرم خاطرت هستم
دوری تو روز من را می کند چون شب
ماه این شبها، زخورشید وجودت می کند مستم
یار من،محبوب من،با بازی تازه تو مشغولی
لیک من با خاطرات و یاد تو ازاین جهان جستم

ماجرای پایان ناپذیر حافظ 7

دو رکن اصلی فکر حافظ “عشق” است و “می”. از طریق این دو انسان تصفیه می شود،از پای بندی ها رهایی می یابد،به تعالی می رسد،شاهباز سدره نشین می گردد.در مقابل، از نظر او “نفس” و “ریا” دو پتیاره اند،برای فرد و اجتماع.
منظور از عشق و می چیست؟
اگر مقصود تنها برخورداری جسمانی و آب انگور باشد،کتاب حافظ به میدان بی عرصه ای بدل می گردد،وعده گاه یک حرکت دورانی مداوم و مکرر،پیوسته بازگشت به سر همان نقطه،که البته ملال آور و بی معنی خواهد بود.ولی چنین نیست.
هردو کلمه علاوه بر معنی اصلی خود بار سنگینی در پشت دارند.البته پیش از حافظ نیز،مفهوم پیچیده کنایه ای از این دو عنصر گرفته شده بود،ولی آنها در نزد حافظ دامنه دیگری می یابند. تاک او از خاک جمشید و زرتشت پیر ریشه می گیرد،و شاخه اش که پیچ و تاب بسیار دارد و از بریدگیش اشک می ریزد،مسیر درازی را می پیماید.
در باره عشق ،موضوع قابل فهم تر است که به آن پرداخته ایم و باز هم خواهیم پرداخت.

شعری از همسر یک شهید

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می‌نشینی روبه‌رویم، خستگی در می‌کنی
چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟
باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست
شعر می‌خوانم برایت، واژه‌ها گل می‌کنند
یاس و مریم می گذارم،توی گلدانی که نیست
چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست..؟
وقت رفتن می‌شود، با بغض می‌گویم نرو
پشت پایت اشک می‌ریزم، در ایوانی که نیست
می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود
باز تنها می‌شوم، با یاد مهمانی که نیست
بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی، کار آسانی که نیست

کوچه مردها 153

باز سال دوم دبیرستان بودم که در غروب یکی از روزهایی که از دبیرستان به خانه آمده بودم و مشغول انجام تکالیف درسی ام بودم،ناگهان برادرم فریاد زنان به داخل خانه پرید و با هیجان داد زد که یک موتور سیکلت به خواهر پنج ساله ام خورده و فرار کرده است!
دنیا روی سرم خراب شد.به خیابان دویدم و خواهرم را که بیهوش روی زمین بود،برداشتم اما نمی دانستم که باید چه کنم؟یکی از همسایه ها پیشنهاد داد که او را به بیمارستان ببریم.درمانگاه خیابان هاشمی که فقط در ساعات اداری کار می کرد.نزدیکترین بیمارستان به ما،بیمارستان لولاگر بود.دوان دوان خود را با مادرم به خیابان هاشمی رساندیم و با گرفتن یک تاکسی به سمت بیمارستان لولاگر رفتیم.آن زمان تلفن هم نداشتیم که به پدرم اطلاع دهیم،تازه اگر هم داشتیم فایده ای نداشت،چون پدرم هر یکی دو هفته در خانه ای مشغول نقاشی بود و تلفنی در دسترس نداشت.
خواهرم در راه ناله می کرد و من بیشتر مضطرب می شدم اما راننده تاکسی می گفت این خوب است و نگذارید خوابش ببرد و من دائما با او صحبت می کردم.
در بیمارستان لولاگر به ما گفتند سریع او را به بیمارستان سینا برسانیم چون نه دستگاه عکسبرداریشان کار می کرد و نه دکتر متخصص داشتند.فقط خدا می داند که به چه حالی او را به بیمارستان سینا رساندیم.در راه هم خواهرم حالت تهوع داشت و خون بالا می آورد که اوج درماندگی من همراه با اشکهایم بیرون می ریخت.
در بیمارستان سینا ،بلافاصله عکسی از جمجمه او گرفتند و تا دکتر عکس را ببیند ،به من به اندازه قرنی گذشت!دکتر پس از دیدن عکس گفت خوشبختانه ضربه مغزی نشده.
گفتم:پس چرا خون بالا آورد؟
معاینه مفصلی از سایر نقاط بدنش کرد و گفت:الحمدلله خونریزی داخلی و شکستگی هم ندارد و این مسئله ایشان از روی ترس است؟!و توصیه کرد که خواهرم یک شبانه روز در بیمارستان تحت نظر باشد.
با چشمانی گریان ،ترتیب بستری شدن او را دادیم و من مادرم را در بیمارستان گذاشتم و خود به خانه برگشتم تا پدرم را که از سر کار آمده بود و به بیمارستان لولاگر رفته بود و برگشته بود، و برادرهایم را از نتیجه کار مطلع کنم و همانشب پدرم نیز به بیمارستان رفت و تا صبح پدر و مادرم آنجا بودند و من در خانه پیش برادرهایم.
یکی از تلخ ترین شب های زندگی ام را گذراندم و فردا در مدرسه اصلا نمی فهمیدم که معلم ها چه می گویند.فقط وقتی که از دبیرستان با عجله به خانه آمدم و خواهرم را دیدم که با سر باندپیچی شده به من می خندد،آرامش به وجودم بازگشت.
وضعیت بیمارستان های تهران با وضعیت فعلی بیمارستان ها و مراکز درمانی تهران،قابل مقایسه نیست. محرومیت و کمبود،بخصوص در بیمارستان های دولتی،بیداد می کرد.